سقوط

tomber

سقوط

tomber

سقوط به فرانسوی می‌شه "tomber".
نمی‌دونم تا به حال سقوط کسی رو دیدی یا نه؛ من بار ها و بار ها دیدم. این رو هم باید بگم که آدم ها موقع سقوط یه دستشون به سمت بالاست. نمی‌دونم ولی بنظرم تو طبیعت‌ماهاست که همیشه منتظر یه پرتو کوچیک از امید باشیم.
من هم مدت هاست در حال سقوط‌ام و دستم به سمت بالاست.
چیز هایی که اینجا می‌نویسم هم تراوشات ذهنم در حال سقوطه.

انتظار

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۰ ق.ظ

نیمه شب است و با لرز ای که به وجودم نشسته است می‌نویسم. می‌نویسم که این لرز و ترس از جسم خسته ان خارج شود. 

مقدار روز های باقی مانده از تعداد انگشت های دست راستم کمتر شده است جسم و روحم کم طاقت تر. باورم نمی‌شود که بالاخره تمام می‌شود و این دست های حلقه شده از دور گردنم باز می‌شوند. افکاری که به ذهنم سرازیر می‌شوند تمام ناشدنی اند. 

از خودم، افکارم، رفتارم، دیگران و حتی دوستانم خسته ام. پنج کلمه ای که حال الانم را توصیف می‌کنند: بی‌قراری، کلافگی، خستگی، بی حوصلگی، انتظار.

این صبر و انتظار سال هاست که دست از سر من برنداشته اند و یقه ام را گرفته اند، آدمیزاد است خب خسته می‌شود از انتظار. این قوانین مسخره زندگی هم جوری نوشته شده اند که این دلیل انتظار تمام می‌شود دیگری شروع می‌شود و کسی که صبرش تمام شود بازنده ست.

در این ماراتن طولانی که مدت هاست درحال دویدن هستم نیاز دارم بین این همه جمعیت بنشینم روی زمین و بی اهمیت به دیگران زانو هایم را در آغوش بگیرم و بگریم و زخم هایم را مرهم کنم. این سه روز انگار هرگز قرار نیست بگذرند.

دروغ چرا حتی می‌ترسم این سه روز نیز بگذرند مثل تمام این سیصد و هفتاد و شش روزی که گذشت. نمی‌دانم این سه روز هم که گذشت چه باید بکنم. 

اولین مرحله

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ

کمتر از چهل و هشت ساعت دیگه تا اولین مرحله کنکور مونده، دلم محکمه ولی حس پوچ بودن دارم.

و بیشتر از همیشه به دعاهاتون و انرژی های خوبتون نیاز دارم.

امیدوارم خوب تموم بشه.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۹

روزشمار

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ

از زدن روز شمار خسته شدم. چه روز شمار چهل و هشت روزه و چه روزشمار صد و یازده روزه. بالاخره هرروز بدون اینکه متوجه بشم می گذرد و آخر روز من می مانم و نتیجه گیری همیشگی که بیست و چهار ساعت برای کار ها کم است و باید از خوابم بیشتر کم بکنم. 

هفته پیش دو نفر از انسان های قشنگ زندگیم بغلم کردند و گفتند، تو دیگه تلاشت رو کردی الان دیگه باید بشینی دوره بکنی و بسپری به اون بالایی. ولی من حس می کنم تا شب آخر و ساعت های آخر و اون لحظه های آخر که دم در حوزه هستم وقت دارم کتاب در دستانم باشد. 

نمی دانم و بیشتر دلم می خواهد تمام شود و امیدی که آدم های عزیزم بهم دارند پوچ نشود.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۶

باز هم ذهن مریض

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۰:۵۸ ب.ظ

می شینم فکر می کنم، که ارزشش رو داره؟ واقعا ارزشش رو داره این همه خرد شدن؟ این حجم از حس ناکافی بودن؟ ارزشش رو داره که جسمم انقدر اسیب ببینه که دیگه حتی حوصله بستری شدن رو هم نداشته باشم و بخوام تظاهر کنم هیچ دردی ندارم؟

حجم فشار زیادی رومه. نمی دونم دارم چه جوری می گذرونم ولی دیگه حتی قابلیت رویاپردازی رو هم ندارم. قطعا این دغدغه های الانم نسبت به دغدغه هایی که در آینده قراره داشته باشم هیچه. 

حس صفر بودن دارم. انگار تموم تلاش هایی که تو این 7 ماه کردم هیچ بوده و ذره ای امادگی ندارم.

خیلی دلم می خواد امید بدم به خودم که خیلیا از عید شروع می کنن و نتیجه می گیرن، اما ذهنم گول این ها رو نمی خوره.

گذر روز ها رو متوجه نمی شم و 24 ساعت واقعا برام کمه. ولی می خوام زودتر بگذره و تموم بشه.

قطعا دلم برای این روز ها تنگ می شه، ولی وقتی به خودم و غرور له شدم نگاه می کنم فقط دلم می خواد فراموشی بگیرم.

جدا ارزشش رو داره؟ امیدوارم داشته باشه من کم از خودم نگذشتم.

 

عادتی از قبل

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۰۸ ب.ظ

با لاجورد عادتی داشتیم؛که با پنج کلمه حس و روز و یا هرچیز دیگری را توصیف کنیم. می خواهم بعد از یکسال دوباره این کار را انجام دهم اما این بار از این صفحه و به جای پنج کلمه از پنج جمله استفاده می کنم.

بک. فکر می کردم با بزرگ شدن و اضافه شدن سن ام می توانم حداقل روی برنامه های خودم تسلط داشته باشم اما گذشت زمان باز هم خلاف ذهنیتم را ثابت کرد.

دو. باید زودتر یک دفتر برای خود بگیرم و در آن حرف بزنم، اینجا جو خیلی سنگینه =دی

سه. روحمم خبر نداشت سال آخر قرار است با این حجم از حس تناقض و ناکافی بودن پر شوم.

چهار. بالاخره موفق شدم از فلسفه دوازدهم چیزی بفهمم و تست هایش را درست بزنم!

پنج. ذهنم درگیر شده و حتی نمی دانم درگیر چه فقط kafam karisik.

آخر هفته

جمعه, ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۵۵ ب.ظ

تا الان حاصل دست رنج ام از سال کنکور/پیش دانشگاهی؛ تغییر شماره چشم، کمردردهای بسیار(که سرطان کمر صداش می کنم)، صبور و زودرنج شدن(تناقض رو نگاه)، دلتنگ شدن نه بسیار بسیار دلتنگ شدن، فاصله گرفتن از گوشی، عادت کردن به روتین (درحدی که دیروز و امروز رو درس نخوندم می خوام گریه کنم) و به راحتی گذشتن از هرکس و هرجیزی بوده. 

امیدوارم در آخر این لیست قبول شدن در پردیس دانشگاه اضافه نشود.

در اصل نمی دانم برای چه چیزی دارم تلاش می کنم اما می دانم این تلاش کافی نیست.

گویی روحم از من کوچ کرده و رفته. شاید در این سال هایی نفس کشیده انقد حس خالی بودن را نداشتم. ذهنم درگیر است و اگر بپرسی درگیر چی جوابم نمی دانم است. شاید گرما آغوشی که از آن دور افتاده ام جواب باشد.

صفحه شانزده

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آخ که ذهنم خسته تر از آن است که جملات را به ترتیب و با کلمات مناسب بیان بکنم.

حس های متفاوت به شدت متناقض می گیرم. شخصیت ام دچار نواسانات شده و تنها چیزی که می توان گفت بابتش حس خوبی دارم داشتن "روتین" است. برنامه داشتن برای روز و یکسان بودنشان باعث می شود دلگرم شوم.

حس ناکافی بودنی که دارم باعث می شود که تلاش بیشتری کنم تا مبادا در آینده پشیمان شوم (بله این فشار روانی مثبته! و من روانشناسی رو خوب خوندم).

زمان از همان ابتدا برایم عجیب بوده است اما امسال مقوله ای غیرقابل درک و فهم است برایم. و نکته جالب اش این است که زمانی ندارم که برای فکر کردن به این موضوع اختصاص دهم. =دی

سکوتی گوش خراش

جمعه, ۲۸ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۵۶ ب.ظ

و کلمات بی معنی که در نطفه ساکت می شود و ذهنی که نیاز دارد به شنیده شدن.

 

صفحه ابری

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

سلسه مراتب عجیبی دارد.

مرحله اول همراه است با امیدواری و به سبب امیدواری راحت انتظار می کشیم، اما کافیست این انتظار طولانی شود و ما نرسیم به خواسته (خواه هرچه باشد معشوق، نتیجه و...) در این هنگام وارد مرحله بعدی می شویم و امید را از دست می دهیم، سعی می کنیم انتظار نکشیم به شخصه که موفق نمی شوم و باز هم انتظار می کشم؛ موعد که تمام می شود ما می مانیم و سرزنش حسی که داشتیم. در این مرحله سعی می کنیم فراموش کنیم و اهمیت ندهیم *خندیدن* معلوم است که مه و خوشید و فلک دست در دست هم اند تا این اتفاق نیوفتد و تمام حالات واجب و ممکن و حتی ممتنع، شد می شود و ما به مرحله آخر می رسیم. بی قراری.

مرهم دائمی اش را پیدا نکردم هنوز اما در موردش متوجه نکته ای شدم؛ که تا دلتنگ نباشیم مراحل مذکور اتقاق نمی افتند. و دلیل اصلی دلتنگی وابسنگی ست.

اگر تا اینجا خواندید، نطری برای نرسیذن به مرحله بی قراری دارید؟

گذرا

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۵ ب.ظ

از تصمیمات آنی خود خسته ام؛ اما پشیمان؟ به هیچ وجه. بالاخره روزی در گذشته تمام این ها را در عمیق ترین لایه های مغزم ترسیم کرده بودم. به جز این پشیمانی تاثیری ندارد و باید صبر کرد تا بازه زمانی آن انتخاب بگذرد. پس حرف های سارتر را سرلوحه قرار می دهیم و با هر انتخابی که کردیم ادامه می دهیم، انتخاب درست و غلطی وجود ندارد در این دنیا پوچ و بی قاعده.

این همه بیهوده گفتم چون فقط این دفتری که عادت به خاک خوردن دارد برایم باقی مانده. از همه چیز و کس گذشتم؛ با خداحافظی طولانی بین خودم و آن ها فاصله انداختم. و حالا روحم در حال درد کشیدن است و عادت به این حجم از تنهایی ندارد. ترسیدم طاقت ام طاق شود اگر از اینجا هم بگذرم.

ترسی عجیب افتاده در وجودم و این تنهایی که برای خود درست کردم کمکی به این شرایط نمی کند. اما و اگر هایی در حال پرسه زدن در ذهن مریض ام هستند و هرچه بیشتر انگشتانم در این کیبورد حرکت می کند ترسم بیشتر می شود. 

تکه های وجودم درد دارند و با خود می گویم برای این اتفاق زود است و باید بیشتر تحمل کنم.