انتظار
نیمه شب است و با لرز ای که به وجودم نشسته است مینویسم. مینویسم که این لرز و ترس از جسم خسته ان خارج شود.
مقدار روز های باقی مانده از تعداد انگشت های دست راستم کمتر شده است جسم و روحم کم طاقت تر. باورم نمیشود که بالاخره تمام میشود و این دست های حلقه شده از دور گردنم باز میشوند. افکاری که به ذهنم سرازیر میشوند تمام ناشدنی اند.
از خودم، افکارم، رفتارم، دیگران و حتی دوستانم خسته ام. پنج کلمه ای که حال الانم را توصیف میکنند: بیقراری، کلافگی، خستگی، بی حوصلگی، انتظار.
این صبر و انتظار سال هاست که دست از سر من برنداشته اند و یقه ام را گرفته اند، آدمیزاد است خب خسته میشود از انتظار. این قوانین مسخره زندگی هم جوری نوشته شده اند که این دلیل انتظار تمام میشود دیگری شروع میشود و کسی که صبرش تمام شود بازنده ست.
در این ماراتن طولانی که مدت هاست درحال دویدن هستم نیاز دارم بین این همه جمعیت بنشینم روی زمین و بی اهمیت به دیگران زانو هایم را در آغوش بگیرم و بگریم و زخم هایم را مرهم کنم. این سه روز انگار هرگز قرار نیست بگذرند.
دروغ چرا حتی میترسم این سه روز نیز بگذرند مثل تمام این سیصد و هفتاد و شش روزی که گذشت. نمیدانم این سه روز هم که گذشت چه باید بکنم.
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۰۳ ، ۰۱:۳۰