سقوط

tomber

سقوط

tomber

سقوط به فرانسوی می‌شه "tomber".
نمی‌دونم تا به حال سقوط کسی رو دیدی یا نه؛ من بار ها و بار ها دیدم. این رو هم باید بگم که آدم ها موقع سقوط یه دستشون به سمت بالاست. نمی‌دونم ولی بنظرم تو طبیعت‌ماهاست که همیشه منتظر یه پرتو کوچیک از امید باشیم.
من هم مدت هاست در حال سقوط‌ام و دستم به سمت بالاست.
چیز هایی که اینجا می‌نویسم هم تراوشات ذهنم در حال سقوطه.

گذرا

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۲۵ ب.ظ

از تصمیمات آنی خود خسته ام؛ اما پشیمان؟ به هیچ وجه. بالاخره روزی در گذشته تمام این ها را در عمیق ترین لایه های مغزم ترسیم کرده بودم. به جز این پشیمانی تاثیری ندارد و باید صبر کرد تا بازه زمانی آن انتخاب بگذرد. پس حرف های سارتر را سرلوحه قرار می دهیم و با هر انتخابی که کردیم ادامه می دهیم، انتخاب درست و غلطی وجود ندارد در این دنیا پوچ و بی قاعده.

این همه بیهوده گفتم چون فقط این دفتری که عادت به خاک خوردن دارد برایم باقی مانده. از همه چیز و کس گذشتم؛ با خداحافظی طولانی بین خودم و آن ها فاصله انداختم. و حالا روحم در حال درد کشیدن است و عادت به این حجم از تنهایی ندارد. ترسیدم طاقت ام طاق شود اگر از اینجا هم بگذرم.

ترسی عجیب افتاده در وجودم و این تنهایی که برای خود درست کردم کمکی به این شرایط نمی کند. اما و اگر هایی در حال پرسه زدن در ذهن مریض ام هستند و هرچه بیشتر انگشتانم در این کیبورد حرکت می کند ترسم بیشتر می شود. 

تکه های وجودم درد دارند و با خود می گویم برای این اتفاق زود است و باید بیشتر تحمل کنم.

ده تیر

جمعه, ۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

سلام.

از ته دلم امیدوارم از پس فردا و روز های بعدش بر بیام. می دونم قراره خیلی جاها کم بیارم و طاقت ام طاق بشه، ولی فقط امیدوارم همه اش بگذره و بیام اینجا و بگم من از پسش بر اومدم و تونستم.

امیدوام طی سال آینده قلب ام گرم باشه و بیخیال نشم.

اشرف مخلوقات

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۵ ب.ظ

دلتنگی چیست و چرا باید آن را حس بکنیم؟ (۲۰ نمره)

از تاثیرات فصل امتحان هاست این سوال.

ولی جداً چرا باید کسی که اشرف مخلوقات است چیزی به نام "احساس دونی" داشته باشد و دلتنگ بنده خدایی شود. نه تنها بنده خدا، بلکه دلتنگ روز هایی می‌شود که بنده خدا در آن روز ها حضور داشته است. کسی که ار مرور کردن خاطرات متنفر است خاطراتی را مرور می‌کند که آن بنده خدا در آن ها حضور دارد. 

این بنده خدا هم قدرتی دارد ها...

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۵

گذشتن از تو

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ

و تو اشتباهی بیش نبودی، اشتباهی دلچسب و به یاد ماندنی اما در بدترین زمان. پشیمانی در مقابل تو معنی ندارد. پس پشیمان نیستم.

در حال حاضر فقط حرف های دبیر فلسفه ام در جلسه آخر در سرم پرسه می زند که می گفت کاری نکنین که به گریه کردن کف مترو و دستشویی برسید. و من رسیدم.

نور من، تو باعث شدی من از زمین زمان و مخصوصا خودم بگذرم. 

گذشتن از تو صد برابر سخت تر از گذشتن از خودم است. من قبلا تکه ای از وجوم را به باد سپرده ام. تو را هم باید به باد بسپارم و به تو قول می دم که تکه تکه می شوم و چیزی از من آبی باقی نمی ماند.

 

  • ۶ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۶

هفده

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۲۱ ق.ظ

عدد عجیبی ست، از کودکی برایم عجیب بوده.

الان هم برایم خیلی عجیب و غیرقابل درک است که -۱۷- ساله شده ام.

  • ۳ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۲۱

نور من

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۲۶ ق.ظ

نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در ذهنم رخ داد که با خود فکر کردم تو همان پرتو نور من هستی. -هنوز هم فکر می‌کنم هستی-
بی‌قراریی در جانم انداختی که حتی این شب ها هم نمی‌تواند آرامم کند، اشک های ابلهانه ام ریختن را از سر می‌گیرند اما کسی جز قلبم نمی‌داند این اشک ها بخاطر تو اند. کسی نمی‌داند که من در تو غرق شده ام و دلم نمی‌خواد برای نجات پیدا کردن تلاشی کنم.
شاید هم همانطور که ثمین می‌گفت باید توجه کمتری به تو نشان دهم و در درون خودم امید داشته باشه‌ام.
امیدوار باشم که تو هم متوجه شدی ای نور من هستی اما درحال قبول کردن این هستی.

  • ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۶

آزاده

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۴۵ ق.ظ

در این هفده‌/‌هجده روزی که گذشت آموختم.

نفس کشیدن را آموختم، راه رفتن را آموختم و حتی حرف زدن را. شبیه کسی هستم که به تازگی متولد شده است. پر از آرامش و راحتی. 

از آن دره لعنت شده و سقوط فاصله گرفته ام و به سبزی جنگل نزدیک شده ام.

رها بودن را آموختم. آموختم که من آزاده هستم.

آموختم که چگونه باید زندگی کرد -ببخشید- چگونه باید در لحظه زندگی کرد.

چگونه باید صدا های اضافی را خاموش کنم و با حال خوب نفس بکشم و به جریان باد در میان موهایم فکر بکنم.

آموختم که چگونه از کار هایم پشیمان نشوم و به گذر زمان اهمیتی ندهم.

و حتی یقین دارم که این درلحظه زندگی کردن را نه تنها  از انسان هایی که همراه‌شان روز هایم را گذراندم آموختم، بلکه اینکه سرم به سنگ خورده هم بی تاثیر نیست؛ انگار که واقعاً چیزهایی در این سر جا به جا شده و من درحال شناخت خود واقعی ام هستم به لطف آن سنگ کوچک و لیز خوردن پایم.

من واقعی آزاده و رها است.

  • ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۴۵

نور

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۵۷ ب.ظ

فاصله گرفتن از انسان ها باعث می شود پرتو های امید روی انگشتان دستانم نقش ببندد.

  • ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۵۷

رهایم کن

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۴۹ ق.ظ

گمان می‌کنم که دیگر همه می‌دانند؛ البته ریا نباشد منظور از همه تمام شخصیت های ذهن مریض بنده است.

چه می‌گفتم؟

بله؛ همه می‌دانند که من بیشتر از چه کسانی آسیب دیده ام. از کدام دو نفری ضرر دیده ام. این دو نفر جوری قلب من را شکسته اند و به حراج گذاشته اند که تاریخی که می‌خوانم به خود ندیده است.

همه می‌دانند و بخاطر چه کسانی من سر کلاس فلسفه خود را به آهنگ ماتیلدا، هری استایلز تشبیه کردم و گفتم: این آهنگ رو شنیدین؟ من این آهنگم. زمانی که اسماء ازم پرسید: بخاطر داستانش می‌گی یا سبک آهنگش؟من خجل زده شدم و گفتم: خب هردوتاش.

اما قول می‌دهم به تو که بخاطر گزینه اول بوده ست.

قلب‌ام یخ زده است و واقعاً نمی‌دانم با چه چیزی ممکن است گرم شود‌.

امیدوارم این سرما زودتر از وجودم برود.

من خسته تر از آن هستم که سرما را تحمل کنم، هر لحظه ممکن است چشم هایم را ببندم و به خواب بسپارم خود را.

 

پی نوشت اول: داستان این آهنگ راجع‌ به دختریه که در خانواده ای سمی بزرگ شده و احساس گناه می‌کنه زمانی که می‌خواد خانواده اش رو ترک بکنه. دختری که سعی می‌کنه اعتماد بکنه به دیگران. 

پی نوشت دوم: اسماء دبیر فلسفه ام هستش.

  • ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۴۹

آبی

شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

"چرا این سقوط تموم نمی‌شه؟"

و من به تو قول می‌دهم اگر به همین شکل ادامه پیدا کند؛ دستم را از سمت امید جمع خواهم کرد و بغض چند ماهه ام را هنگام افتادن می‌شکنم و با کمال آرامش منتظر رسیدن به زمین و آبی کردن اسفالت می‌مانم.

می‌دانم نمی‌پرسی چرا آبی؟ اما من جواب می‌دهم.‌ چونکه من غمگین ترینم در این دنیا لعنت شده.

  • ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۳۴