رنگ باختن
باز هم نیمه شب و من و دفتر خاک گرفته ای که نمیدانم ذهنم را چطور داخل آن خالی کنم.
زمان احتمالاً که نه قطعاً بهترین مرهم است ولی حسی از آن میگیرم انگار که عقربهها راه خودشان را از زخمهای من باز میکردند.
این خصلت زمان باعث میشود ترسی گریبانم را بگیرد؛ ترسی که با گذر زمان خود اصلی ام را فراموش میکنم، انگار من ۱۶ ساله هیچوقت قرار نیست دوباره در درونم حس شود، ترسی که باعث میشه حس کنم نکنه دیگه هیچوقت قرار نیست حس دوست داشته شدن را تجربه کنم صرفاً چون با گذر زمان درگیر روزمره شده ام و کم کم درحال خاکسری شدنم.
انگار که هرچقدر هم پرده را کنار بزنم و درمقابل پرتو های امید باشم هیچوقت قرار نیست به رنگ اصلی ام برگردم. انگار که رنگ سبز مدت هاست از وجود من پر کشیده ست.
- ۳ نظر
- ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۳۴